زندگینامه‌ی لوییز هی

زندگینامه لوییز هی

دوران کودکی

کودکی من با روزهای سختی اغاز شد .میگویم سخت چون در ادامه اتفاق هایی ک با انها رو ب رو شدم را برایتان بازگو خواهم کرد.

من تنها ۱۸ ماه داشتم که پدر و مادرم از یکدیگر طلاق گرفتند شاید این اتفاق برای هر فرد دیگری ناگواار باشد اما برای من اتفاق های ناگوار تر دیگری ب وجود امد که از درد جدایی پدر و مادرم بسیار بیشتر بود.مادرم پس از جدایی بعنوان پیشخدمت در یک رستوران مشغول ب کار شد و مرا در پانسیونی رها کرد .

روزها ب قدری میگریستم ک هیچ یک از مسئولین توان ارام کردنم را نداشتند جدایی از مادرم برایم بی نهایت دشوار بود.مادرم چاره ایی اندیشید و تصمیم گرفت برایم هم پدر و هم مادر باشد.هنوز بعد از گذشت سالیان سال مادرم برای من اسطوره ایی است بی نظیر .تنها خدا میداند که او چه دشواری هایی را تحمل کرد تا مرا بزرگ کند.

با تمام این اتفاق ها هرگز نفهمیدم مادرم ناپدریم را دوست داشت و تن ب ازدواج با او داد یا ازدواج کرد که فقط برای ما خانه و کاشانه ترتیب دهد.

در هر صورت نا پدریم مردی بود خشن و مستبد از ان مردان زوگو و عصبانی که با تربیت سخت گیرانه المانی ها بزرگ شده بود و در تمام روزهای زندگیش جانور خواری میکرد.

تصور کنید فرزندی را که پدرش از مادرش جدا شده و با ناپدری زور گو و عصبانی اش زندگی میکند در این اوضاع مادرش باردار میشود و ناپدری اش از لحاظ اقتصادی ب دلیل اوضاع نابسمان بازار دچار ورشکستگی .میبینید اوضاع وحشتناکی است اما زمانی برای من وحشتناک شد که همسایه ما که مردی پیر و کریح بود ب من ک تنها ۵ سال داشتم تجاوز کرد و دادگاه او را ۱۵ سال ب زندان انداخت.

اکنون که ب گذشته نگاه میکنم متوجه میشوم بیشتر دوران کودکی ام ب فکر کردن ب اینک اگر او ازاد شود چ کنم ،گذشت

دوران کودکی من پر بود از استرس و کابوس های شبانه و درد های جسمی و روحی .

انقدر این شرایط بد روی ذهنم اثر گذاشته بود که در دنیای بیرون اصلا اوضاع رو ب راه نبود و اتفاق های بد درونی ام روی دنیای بیرون در حال اثر گذاری بود.

کاش میتوانستم فیلمی از ان روزها در اختیارتان قرار دهم باورکنید انقدر از لحاظ اقتصادی در فشار بودیم ک توان خرید کیک نداشتیم و من یک روز در جشن مدرسه با موهای بلند و دهان بوی سیرداده (ب خاطر انگل مجبور ب خوردن سیر خام بودم)با کفشان سیاه نوک باریک و یک خرورار تصورات بد ذهنی نتوانستم در صف کیک بگیرم و بخورم .

امروز میفهمم تنها دلیلی که ان روز ب من کیک نرسید و تمام بچه ها از ان خوردند تنها این بود که من در خودم احساس بی لیاقتی داشتم احساس بی ارزشی ،احساس عدم کفایت.

دوران نوجوانی

دوران کودکی پر از مشقتم تمام شد و من در سن ۱۵ سالگی از تمام ازارهای جسمی طاقتم سر امده بود و تصمیم ب فرار گرفتم و گارسون و پیشخدمت رستوران شدم تا بتوانم درامدی برای خودم ایجاد کنم.

انقدر از درون احساس کمبود داشتم که تنم را در اختیار هر کس و وناکسی قرار میدادم تنها کافی بود اندکی در ظاهرش مهربانی میدیدم .

همین باعث شد در سن ۱۶ سالگی باردار شوم با مشقت توانستم زن و مردی را پیدا کنم که فرزند نداشتند، ۴ ماه اخر را در خانه انها ماندم و در تک تک روزهای بارداری ام احساس گناه و عذاب وجدان را با خودحمل میکردم و ذره ایی از درون ارام نبودم . درست ۵ روز بعد از ب دنیا امدن دخترم اورا ر اها کردم و نزد مادر و خواهرم برگشتم.

چون خواهرم عزیز دردانه پدرم بود با ما نیامد اما دیگر برای مادرم کافی بود او باید زندگی قربانی وار خود را رها میکرد . سریعا برای او در هتلی کار یافتم و اپارتمان کوچکی برای او اجاره کردم ،ب محض اینکه کمی احساس اسودگی کردم با دوستم ب شیکاگو رفتم تا یک ماه در انجا زندگی کنم ،امااااا سی سال در انجا زندگی کردم و باز نگشتم.
به خاطر تمام خشونتی که در کودکی تجربه کرده بودم و ب خاطر تمام تفکرات پوچ و بیهوده ام مردانی ب زندگی ام می امدند ک ن تنها مرا دوست نداشتند بلک کتکم میزدند و توهین میکردند .

دوراهی سختی بود یا باید تمام روز های عمرم را همین گونه طی میکردم یا باید ب این اوضاع خاتمه میدادم  و همین کار را هم کردم کم کم با یک سری تفکرات مثبت مردان بد ب تدریج از زندگی حذف شدند .

اکنون که فکر میکنم هرگز نمیتوانم ان ها را سرزش کنم زیرا اگر الگوی ذهنی من بد نبود هرگز نمیتوانستم انها را ب خودم جذب کنم .

شروع کردم ب کارهای سطح پایین انجام دادن در شیکاگو پس از مدتی شانس اوردم و مانکن شدم ان هم مانکنی برای طراحان بزرگ اما این موقعیت ن تنها ب من کمک نکرد بلکه باعث شد نسبت ب خودم عیب جو تر شوم و هیچ یک از زیبایی های وجودم را پیدا نکنم و نبینم.
کار مانکنی باعث شد سالیان سال با مردان محترم انگلیسی که تحصیل کرده و محترم بودند اشنا شوم و با یکی از انها ازدواج کنم. با هم دور دنیا را گشتیم با خانواده های سلطنتی شام خوردیم حتی ب کاخ سفید رفتیم اما من همچنان از درون پر بودم از خلا ،نارامی ،عدم لیاقت،حس سرخوردگی و…..
تا اینکه بعد از سال ها کم کم کار درونی را اغاز کردم.

۱۴ سال از زندگی زناشوییمان گذشت حس میکردم چیز های خوب کم کم دارند در زندگی ام ماندگار میشوند اندک حس خوبی در من ب وجود امده بود انهم ب سختی اما درست در همین موقع همسرم گفت که میخواهد با زن دیگری ازدواج کند ،شکستم بدهم شکستم اما زندگی جریان دارد من نمردم زندگی کردم و پیش رفتم میتوانستم احساس کنم زندگیم در حال دگرگونی است.

شروع تغییرات من

یک روز کاملا تصادفی ب کلیسای علوم دینی در نیویورک رفتم خوب به یاد دارم که تمام مطالب برایم تازگی داشت و کم کم علاقه ام ب مد و زیبایی روز ب روز کاهش پیدا کرد تا کی میتوانستم مدام ب سایز کمرم و جوش های روی پوستم توجه کنم . منی که دبیرستان را رها کرده بودم تبدیل شدم ب دانشجویی حریص که مدام در باره ی مابعدالطبیعه و شفا میخواند.

کلیسا شد خانه ام تمام مدت میخواندم و جست و جو میکردم تا اینکه سه سال بعد در امتحان کلیسا موفق شدم نمره قبولی کسب کنم و همانجا ب عنوان مشاور بمانم.

این کار برای من اغاز کوچکی بود و در همین حین شروع کردم ب مراقبه و تصمیم گرفتم ب مدت ۶ ماه ب دانشگاه بین المللی در ایالت ایوا بروم . با عشق می اموختم با اینک از هم بزرگتر بودم اما برایم خستگی معنا نداشت .هر سه شنبه صبح امتحان داشتیم و ابدا اجازه مشروب و سیگار را نداتشیم و هر روز ۴ بار مراقبه میکردیم .

روزی ک از دانشکده خارج شدم احساس میکردم از فضای دود سیگار بیرون بیهوش میشوم. ب محض رسیدن ب نیویورک زندگی ام را از سر گرفتم و در کلیسا فعال شدم و اولین سخنرانی هایم را اغاز کردم .نتیجه ی تمام این فعالیت ها شد کتابی ب نام شفای تن .

کم کم سخنرانی هایم بیشتر شدم این کار شغل تمام وقتم شد و باعث شد ب شهر های دیگر سفر کنم . همه چیز رو ب بهبودی بود تا اینکه فهمیدم سرطان دارم.

خوب برای کسی که در ۵ سالگی مورد تجاوز قرار گرفته بود اصلا جای تعجب نداشت اما من هم مثل هر کس دیگری در وهله اول دچار شک و استرس شدم اما کمی بعد ب خودم امدم با خود اندیشیدم من کتاب شفای تن را نوشته ام کتابی که علت بیماری با ذهن را برایمان شرح میدهد ،مراجعان بسیاری داشته ام پس اکنون وقت این است که ب خودم ثابت کنم .تنها چیزی که در مرحله اول میدانستم این بود که سرطان در اثر نفرت است و بس.

میدانستم این نفرت های جمع شده ی روهم است که سرطان را وجودم خلق کرده . کاش مردم بدانند واژه ی درمان ناپذیر وجود ندارد ما باید برای درمان تنها ب درونمان رجوع کنیم.

شرح درمان لوییز

میدانستم تنها در یک صورت این سرطان از جسمم بیرون میرود و ان هم در اثر پاک کردن الگو های ذهنی مربوطه است . اگر من خودم را دست پزشک میسپردم و ان الگو را از ذهنم پاک نمیکردم قطعا بیماری ام دوباره باز میگشت. پس از دکترم ب دلیل نبود هزینه ها عمل ۳ ماه وقت خواستم و ان ب اکراه قبول کرد .

بدون فوت وقت مسئولیت شفای خودم را بر عهده گرفتم و هر چیزی که لازم بود برای شفای خود بخوانم را خواندم . از تمام کسانی که میدانستم میتوانند مرا یاری کنند کمک گرفتم .

کم کم فهمیدم باید خودم را بیشتر دوست بدارم با توجه ب اینکه در کودکی نیز محبت ندیده بودم.منم در کلیسا اموخته بودم تایید کردن و دوست داشتن خود ن تنها بد نیست بلکه لازم و ضروری است  اول خیلی برایم سخت بود جلوی اینه بایستم و ب خودم بگوییم دوستت دارم اما کم کم مقاومت ذهنم شکسته شد .

با تمرین های ذهنی توانستم بعد از ۶ ماه سرطان را شکست دهم و پیروز شوم .

ب مرور زندگی امم رو ب راه شد از من میخواستند که در جا های مختلف سخنرانی کنم ،مراجعان زیادی را شفا دادم ،ب خانه مورد علاقه ام نقل مکان کردم و ارامش را در وجودم یافتم . من اعتقاد دارم هر چه باید بدانم بر من اشکار میشود و هر چه نیاز داشته باشم سر راهم قرار میگیرد .در جهان من همه چیز نکوست و دانش تازه وجود ندارد هر چه هست قدیمی هست و نامحدود .و باعث شادمانی و شادکامی من است.

گردآوری: سمانه خالقی

میخواهید نظرات این قسمت را پیگیری کنید؟
مطلع شدن از:
39 تعداد نظرات
جدیدترین ها
قدیمی ترین ها مورد پسند ترین ها
Inline Feedbacks
تمام نظرات را ببینید